هیأت فاطمیون
موضوع برمیگرده به قبل از اعتکاف رجب؛ وقتی فرمانده بسیج مسجد، جلسه فرهنگی گذاشت.
چند وقتی می شد که همسایه مون خانم حق جو ، دختر یکی از دوستانش رو معرفی کرده بود برای بسیج. خانم حق جو می گفت : این دوستمون تازه به این محل اومدن و دخترش قبلا تو یه هیأتی فعالیت می کرده، الان که به این محل اومدن خیلی تنهاست. من هم به خانم رحمانی (دوست خانم حق جو) زنگ زدم و قرار شد دخترش رو به جلسۀ فرهنگی بسیج ببرم.
رفتم دنبالش؛ توی راه از کارهای هیأتشون پرسیدم، توضیحاتی داد. حرفاش رو خیلی جدی نگرفتم. ولی ازش خواستم همین برنامه ها رو تو جلسه فرهنگی گزارش بده. وقتی زهرا داشت برنامه های هیأت نوجوانان موسسه آل کساء رو تو جلسه مطرح می کرد، جرقه ای تو ذهنم خورد… چرا ما یه هیأت نوجوانان تو مسجدمون راه نیندازیم؟ !
چهارشنبۀ همون هفته با خانم ضامن جانی (فرماندۀ بسیج خواهران مسجد) و زهرا رحمانی رفتیم هیأت آل کساء . از ساعت 3 تا 5 که هیأت شروع شد، یکی یکی بچه ها وارد هیأت می شدن. این هیأت مال دخترای نوجوون بود . همه شون اون ساعت داشتن از مدرسه برمی گشتن و به هیأت می اومدن. خستگی تو صورت خیلی هاشون دیده می شد. از دیدن اونها شگفت زده شده بودم. تا ساعت 5 که هیأت شروع شد؛ بچه ها همۀ کارهای هیأت رو انجام دادن. از کتیبه زدن و تزیینات هیأت گرفته تا سرخ کردن کوکوسبزی و آماده کردن اون با نون تُست.ساعت 5 عدد بچه ها به 80 نفر رسیده بود. مسوول هیأت برنامه هاشون رو برامون توضیح می داد ولی من همچنان شگفت زده بچه ها رو نگاه میکردم. یه هیأت هفتگی تو غرب تهران تو محله شهرک راه آهن که از لحاظ فرهنگی تعریفی نداره با این تعداد دختر !!!!
در راه برگشت، آدم دیگه ای شده بودم. با خیالی آسوده رفتم ولی با یه دنیا فکر و خیال برگشتم. کاش می شد ما هم همچین هیأتی داشته باشیم. یعنی میشه؟؟؟ چرا که نشه…. نه آخه من این همه دختر رو از کجا پیدا کنم؟ خوب حالا به فرض من 10 نفر رو پیدا کردم، بعدش چی ؟ می خوام براشون چی کار کنم؟؟؟ خلاصه هر لحظه بیم ها و امید های تازه ای به دلم خطور می کرد. خوبیش این بود که یه الگو جلوی راهم بود. با خودم می گفتم حالا که این ها تونستن این کار رو بکنن، حتما من هم می تونم.
وقتی موضوع رو با همسرم که امام جماعت همون مسجده مطرح می کردم، دوست داشتم اون رأیم رو بزنه، بگه نه اصلا کار خوبی نیست… ما امکاناتش رو نداریم … یا نه این کار تونیست.. تو از پسش بر نمی آیی.. و به این ترتیب، بارِ مسوولیت از روی دوشم بیاد پایین.
ولی وقتی کار رو توضیح دادم ، شدیدا استقبال کرد و راهکار جلوی پام گذاشت. دیگه حجت تموم شده بود.
تا چند روز خیلی گیج بودم. همش منتظر بودم یه مانع جلوی کارمون بیاد و من رو از کار منصرف کنه. می دونستم همۀ اینها القاءات شیطونه. نفس خودم هم همراهیش می کرد.ولی بر خلاف انتظار، تموم کارها با نظم خاصی و بدون مانع جلو می رفت. چند تا جلسه با زهرا رحمانی و چند تا از دوستاش به عنوان مربی های هیأت گذاشتیم . قرار شد اولین جلسه مون یه جشن برای نیمه شعبان باشه. هماهنگی ها انجام شد. دعوت از سخنران و مداح خودش یه پروسۀ پیچ در پیچ رو گذروند ولی بعد از پیچ خوردن، با کمال تعجب همه چی رو روال میومد. چند تا مدرسه دبستان و راهنمایی دخترونه نزدیک مسجد بود ؛ با هماهنگی، به اون مدرسه ها رفتم و از بچه ها برای شرکت در جشن دعوت کردم. مدرسه های راهنمایی سن هدف ما بودن؛ ولی برای دبستان ها سر کلاس های ششم رفتم و یه صحبت کوتاه درمورد امام زمان و دعوت برای جشن کردم. هر روز که می گذشت دلهره و اضطراب من بیشتر میشد . هزار تا دعوتنامه برای جشن تو مدرسه ها داده بودیم، ولی اگه کسی نیاد چی؟! من خودم هیچی ولی مربی ها حسابی توی ذوقشون می خوره.
توکلم به خدا بود ولی دلهره ولم نمی کرد. با خودم میگفتم من که میدونم تو این محل کسی استقبال نمی کنه ؛ حالا ما کار خودمون رو می کنیم بقیه اش رو میسپریم به امام زمان. حالا اومدیم آقا خواست اخلاص ما رو امتحان کنه، روسفید میاییم بیرون یا نه؟
جشن برای روز شنبه 16 شعبان یعنی 23 اردیبهشت بود. از صبح مشغول کارهای هیأت شدیم. از ساعت 4 بچه ها یکی یکی وارد مسجد می شدن . تا ساعت 5 که مراسم شروع شد. با زیارت آل یس شروع کردیم. فقط براتون بگم که آقا حسابی ما رو شرمنده کرد…
دو هفته بعدش هم هیأت برقرار بود . راستی اسمش رو هم گذاشتیم هیأت فاطمیون . برای ماه رمضون تعطیلش کردیم .